centinel جمعیت زاهدان زاهدان شهرستان زاهدان

centinel: جمعیت زاهدان زاهدان شهرستان زاهدان رییس ستاد انتخابات انتخابات ریاست جمهوری شعب اخذ رای انتخابات 96

خرید کتاب از گوگل

چاپ کتاب PDF

خرید کتاب از آمازون

خرید کتاب زبان اصلی

دانلود کتاب خارجی

دانلود کتاب لاتین

گت بلاگز اخبار حوادث به پسری بدنام پول دادم تا با عروسم رابطه برقرار کند و پسرم او را طلاق بدهد وبا دختری دیگر ازدواج کند

زن میانسال که سال‌ها آرزو داشت خواهرزاده‌اش را به‌ همسری پسر خود درآورد هنگامی که فهمید پسرش دل در گرو دختری دیگر دارد زندگی آنها را به تباهی کشاند.

به پسری بدنام پول دادم تا با عروسم رابطه برقرار کند و پسرم او را طلاق بدهد وبا دختری دیگر ازدواج کند

عبارات مهم : زندگی

زن میانسال که سال ها آرزو داشت خواهرزاده اش را به همسری پسر خود درآورد هنگامی که فهمید پسرش دل در گرو دختری دیگر دارد زندگی آنها را به تباهی کشاند.

به گزارش کشور عزیزمان ایران ؛«آسیه» روی صندلی نشسته و به گوشه ای خیره مانده بود. گاهی ناخودآگاه آهی عمیق از درونش سر برمی آورد و دوباره چشم به کف پوش های رنگ و رو رفته اتاق مشاوره می دوخت. انگار آمده بود تا بار سنگینی را که سال ها بر دوش کشیده بود زمین بگذارد. هنگامی که نوبت به شنیدن حرف هایش رسید بی تابانه لب باز کرد: «پسرم دو سالش بود که خواهرم «سیمین» را به دنیا آورد. من دختر نداشتم و عاشق خواهرزاده ام بودم. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سال ها با خواهرم قرار گذاشتم سیمین را جهت پسرم نشان کنیم. دیگر همه فامیل می دانستند این دو مال هم هستند. هرچه «میلاد» و «سیمین» بزرگ تر می شدند عنوان جهت ما جدی تر می شد. ولی اشتباه ما این بود که هرگز در این سال ها نظر آنها را نپرسیدیم. من که آرزویی جز دیدن مراسم خوش حالی عروسی آنها نداشتم کلی جهت عروسم خرید کرده بودم. همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز «میلاد» به منزل آمد و بعد از کلی این پا و آن پا کردن، از من خواست که برایش به خواستگاری بروم. از اینکه خودش به زبان آمده بود، داشتم بال درمی آوردم. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و گوشی تلفن را برداشتم.

در حالی که اشک در چشمانم جمع شده است بود به او گفتم همین حالا قرار خواستگاری را با خاله ات می گذارم ولی او گوشی را از دستم گرفت و در حالی که مقابلم نشست، گفت: «آن دختری که باید برایم خواستگاری کنی، «سیمین» نیست. اسمش «بهناز» است…» در حالی که از تعجب خشکم زده بود میلاد حرفش را زد و از جایش بلند شد و گفت: «مطمئنم از او خوشت می آید…»

انگار آب سرد روی سرم ریخته بودند. از یک طرف نمی دانستم به خواهرم چه بگویم و از طرف دیگر هم طاقت دیدن ناراحتی پسرم را نداشتم. چند روزی با او کلنجار رفتم ولی زیر بار نمی رفت. علی رغم تصور ما میلاد نمی خواست با سیمین ازدواج کند و عاشق بهناز شده است بود. دست آخر هم آنقدر اصرار کرد که مجبور شدم علی رغم میلم به خواستگاری «بهناز» بروم. عقد و عروسی بسرعت انجام شد و «میلاد» و «بهناز» سر منزل و زندگی ارزش رفتند. زندگی ارزش خوب بود و «میلاد» خوشبخت به نظر می رسید. ولی رابطه من و خواهرم تیره و تار شده است بود. سیمین افسردگی گرفت و من، «بهناز» را عامل این اتفاقات می دانستم و دلم با او صاف نمی شد.»

به پسری بدنام پول دادم تا با عروسم رابطه برقرار کند و پسرم او را طلاق بدهد وبا دختری دیگر ازدواج کند

زن میانسال به اینجای داستان زندگی اش که رسید بغضش را فرو داد و گفت: « با اینکه «بهناز» تلاش می کرد نظر مرا جلب کند و با من مهربان باشد ولی من با بی رحمی او را از خودم می راندم. هر روز فکر می کردم چطور او را از چشم پسرم بیندازم که نقشه ای شیطانی به ذهنم رسید.

در همسایگی منزل ما، پسر مجردی زندگی می کرد. وضع مالی خوبی نداشت و در محل خوشنام نبود. چند روزی طول کشید تا جهت کاری که می خواستم بکنم با خودم کنار بیایم ولی انگار عقل از سرم پریده بود. بالاخره سراغ آن پسر رفتم و با دادن پول و شماره عروسم، از او خواستم نقش یک عاشق دل خسته را بازی و طوری وانمود کند که انگار عروسم با او رابطه دارد و به «میلاد» خیانت کرده هست. آن پسر کارش را خوب بلد بود.

زن میانسال که سال‌ها آرزو داشت خواهرزاده‌اش را به‌ همسری پسر خود درآورد هنگامی که فهمید پسرش دل در گرو دختری دیگر دارد زندگی آنها را به تباهی کشاند.

با اینکه «بهناز» تلاش زیادی جهت اثبات بیگناهی اش کرد ولی «میلاد» نتوانست با او بماند و به اتهام خیانت طلاقش داد. خوشحال بودم ولی هنگامی که یاد صورت معصوم «بهناز» می افتادم، عذاب وجدان می گرفتم. پول زیادی به آن پسر دادم و گفتم دیگر آن دور و بر پیدایت نشود. حال معنوی پسرم خوب نبود، می ترسیدم حرف «سیمین» را پیش بکشم.

اما یک ماهی که گذشت، با هماهنگی خواهرم زمینه ملاقات آنها را فراهم کردیم و بعد از کلی تلاش و زمینه سازی عروسی ارزش سر گرفت. فکر می کردم پسرم را خوشبخت کرده ام ولی هیچ چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت. هنگامی که خبر باردار شدن «سیمین» را شنیدم، آنقدر خوشحال بودم که هر روز پیگیر حالش می شدم مراقب بودم تا هرگز آب در دلش تکان بخورد ولی هنگامی که فرزند به دنیا آمد دنیا روی سرمان خراب شد. یک پسر معلول روی دستمان بود.

با دیدن فرزند نخستین تصویری که در ذهنم نقش بست صورت معصوم و چشمان بی گناه بهناز بود و آهی که هنگام طلاق کشید و رفت. مطمئن بودم این فرزند تقاص ظلمی است که در حق بهناز روا داشتم. یک سال بعد دومین فرزند پسرم و سیمین هم به دنیا آمد ولی فرزند دوم آنها نیز معلول بود این ضربه مشکل جهت میلاد و عروسم بود تا حدی که «سیمین» نتوانست با شرایط سخت زندگی کنار بیاید و از «میلاد» جدا شد. او فرزند ها را رها کرد و رفت. حالا دیگر اوضاع معنوی پسرم هر روز بدتر می شد و هزینه درمان و نگهداری فرزند ها هم سرسام آور بود.

به پسری بدنام پول دادم تا با عروسم رابطه برقرار کند و پسرم او را طلاق بدهد وبا دختری دیگر ازدواج کند

در این میان من خودم را مقصر همه بدبختی های زندگی پسرم می دانستم و احساس گناه و عذاب وجدان لحظه ای رهایم نمی کرد. می خواستم همه چیز را جبران کنم. ولی به هر دری می زدم به بن بست می رسیدم. خانواده «بهناز» بعد از آن رسوایی که من به پا کردم از آن محل رفته و هیچ کس از آنها خبری نداشت. حالم خیلی بد بود و به توصیه یکی از دوستانم به مشهد رفتم. در حرم امام رضا(ع) ضجه زدم و التماس کردم و از او کمک خواستم. هنگامی که از حرم بیرون آمدم فکرم هزار جا بود که ناگهان تصادف کردم و از هوش رفتم.

چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم و پرستاری بالای سرم هست. باورم نمی شد «بهناز» بود. اول فکر کردم خواب می بینم ولی هنگامی که او با من صحبت کرد مطمئن شدم که خودش هست. فکر نمی کردم امام رضا(ع) این قدر سریع حاجتم را بدهد. دردهایم را فراموش کرده بودم و فقط گریه می کردم.

زن میانسال که سال‌ها آرزو داشت خواهرزاده‌اش را به‌ همسری پسر خود درآورد هنگامی که فهمید پسرش دل در گرو دختری دیگر دارد زندگی آنها را به تباهی کشاند.

با همه بدی که به او کرده بودم او همچنان با من مهربان بود. اگر هیچ کس هم نمی دانست ولی حداقل من می دانستم که به خاطر خودخواهی خودم چطور او را آواره کرده ام. «بهناز» گفت: «بعد از جدایی و اتفاقی که افتاد مجبور شدیم آن محله را ترک کنیم. روزهای مشکل را پشت سر گذاشتم ولی بعد از آن تصمیم گرفتم هر طور شده است به زندگی برگردم. حالا پرستار شده است و با یک دکتر ازدواج کرده ام و یک دختر قشنگ و سالم دارم.»

از یک طرف جهت او خوشحال بودم و از طرف دیگر به خودم لعنت می فرستادم که چطور زندگی و خوشبختی پسرم را نابود کردم. همه چیزم را باخته بودم ولی باید هر طور بود از «بهناز» حلالیت می گرفتم. اعتراف تلخ و مشکل بود ولی هر جور شد حرفم را زدم. «بهناز» با شنیدن حرف های من فقط گریه کرد و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. یک ساعتی دیوانه وار گریه می کردم که او برگشت و گفت: «عزیز خانم؛ شما را بخشیدم. من زندگی خوبی دارم ولی «میلاد» باید شما را ببخشد…»

به پسری بدنام پول دادم تا با عروسم رابطه برقرار کند و پسرم او را طلاق بدهد وبا دختری دیگر ازدواج کند

راست می گفت باید از «میلاد» هم حلالیت می گرفتم. ولی او هنوز هم در شرایطی نیست که بتواند باور کند من همه این کارها را به تصور خوشبختی او کردم. حالا من مانده ام و عذاب وجدانی تمام نشدنی و یک پسر افسرده که به خاطر خودخواهی من هرگز نتوانست خوشبختی را احساس کند.»

واژه های کلیدی: زندگی | فرزند | اخبار حوادث

دانلود


دانلود فایل ها

نویسنده : topsblog

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • کتاب خارجی معروف
  • قیمت کیندل
  • فروشگاه کتاب خارجی
  • خرید کتاب الکترونیکی خارجی
  • خرید کتاب خارجی آنلاین
  • خرید کتاب زبان اصلی قانون
  • کتاب های اقتصاد اورجینال
  • کتب کتابخانه وAPI زبان اصلی
  • کتاب های بازیهای کامپیوتری اورجینال
  • دانلود منابع مرجع اخلاق کسب و کار
  • خرید کتاب های کامپایلرها از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی زبان مدلسازی
  • خرید کتاب زبان های برنامه نویسی زبان اصلی
  • خرید کتاب تکس لاتکس زبان اصلی
  • دانلود منابع مرجع نرم افزار آفیس
  • خرید کتاب نرم افزار های ادوبی زبان اصلی
  • منابع اورجینال نرم افزار ماکرومدیا
  • کتب نرم افزار CAD زبان اصلی
  • هاردکپی کتاب های محاسبات علمی
  • دانلود منابع مرجع شبکه